جمعه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۰۲ ق.ظ

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای مدافع حرم» ثبت شده است

خاطره ای کوتاه از شهید روح الله قربانی



روز قبل شهادتش  بود و یک روز مونده بود که برگرده تهران.

بچه ها باهاش شوخی میکردن و میگفتن روح الله

تو که میخواستی شهید بشی پس چی شد...!

با یه لبخند قشنگی گفت: رفیق من اگر خدا بخواد که شهید بشم، همین جلوی قرارگاه هم میتونه منو شهید کنه..!!

فردای آنروز دقیقا رو همون نقطه که گفته بود، موقع خداحافظی از بچه ها، با شهید قدیر سرلک در اثر 

انفجار به سوی معشوق پرکشیدند...



بر گرفته شده از modafeon69.blog.ir

روز قبل شهادتش  بود و یک روز مونده بود که برگرده تهران.

بچه ها باهاش شوخی میکردن و میگفتن روح الله

تو که میخواستی شهید بشی پس چی شد...!

با یه لبخند قشنگی گفت: رفیق من اگر خدا بخواد که شهید بشم، همین جلوی قرارگاه هم میتونه منو شهید کنه..!!

فردای آنروز دقیقا رو همون نقطه که گفته بود، موقع خداحافظی از بچه ها، با شهید قدیر سرلک در اثر 

انفجار به سوی معشوق پرکشیدند...



بر گرفته شده از modafeon69.blog.ir


روز قبل شهادتش  بود و یک روز مونده بود که برگرده تهران.

بچه ها باهاش شوخی میکردن و میگفتن روح الله

تو که میخواستی شهید بشی پس چی شد...!

با یه لبخند قشنگی گفت: رفیق من اگر خدا بخواد که شهید بشم، همین جلوی قرارگاه هم میتونه منو شهید کنه..!!

فردای آنروز دقیقا رو همون نقطه که گفته بود، موقع خداحافظی از بچه ها، با شهید قدیر سرلک در اثر 

انفجار به سوی معشوق پرکشیدند...

کتاب پسرک فلافل فروش+داستانی از کتاب

«پسرک فلافل‌فروش» زندگینامه و خاطرات طلبه‌ی جانباز و شهید مدافع حرم، محمدهادی ذوالفقاری است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم ‌ هادی گردآوری شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

شخصیت‌ هادی برای من بسیار جذاب بود. رفاقت با او کسی را خسته نمی‌کرد.

در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر (ع) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.

یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد‌ هادی گفت: بچه‌ها حالش رو دارید بریم زیارت؟

گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم.

هادی گفت: من می‌رم ماشین بابام رو می‌یارم. بعد با هم بریم زیارت شاه‌عبدالعظیم (ع).

گفتیم: باشه، ما هستیم.

هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه‌ها که‌ هادی را نمی‌شناختند، فکر می‌کردند یک ماشین مدل بالا و...

چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد.

فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می‌کرد و ماشین راه می‌رفت.

نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپ‌های ماشین کار نمی‌کرد!

رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را می‌دید می‌گفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمی‌تونه بره، چه برسه به شهر ری.

اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه‌ها چند چراغ‌قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ‌قوه استفاده می‌کردیم.

وقتی هم می‌خواستیم راهنما بزنیم، چراغ‌قوه را بیرون می‌گرفتیم و به سمت عقب راهنما می‌زدیم.

خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم.

زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدت‌ها نقل محافل شده بود.

بعضی بچه‌ها شوخی می‌کردند و می‌گفتند: می‌خواهیم برای شب عروسی، ماشین‌ هادی را بگیریم و...

چند روز بعد هم پدر‌ هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده می‌کرد فروخت و یک وانت خرید.